خوب یاد گرفته ایم ورانداز کردن همدیگر را یک خط کش این دستمان...
و یک ترازو آن دستمان...
اندازه می گیریم و وزن می کنیم ؛
آدم ها را...
رفتارشان را...
انتخاب هایشان را...
تصمیم هایشان را...
حتی قضا و قدرشان را !
به رفیقمان یک تکه سنگینی می اندازیم...
بعد می گوییم : خیر و صلاحت را می خواهم !
غافل از اینکه چه برسر او می آوریم !
در جمع ، هرکس را یک جور مورد بررسی قرار می دهیم آن یکی را به ازدواج نکرده اش...
این یکی را به نوع رابطه اش...
آن دیگری را...
میرویم توی صفحه ی یکی و نوشته اش را میخوانیم می نشینیم و قضاوت می کنیم یکی هم نیست گوشمان را بگیرد که :
های ! چندبار توی آن موقعیت بوده ای ؟!
که حالا اینطور راحت نظر می دهی حواسمان نیست که چه راحت با حرفی که در هوا رها میکنیم...
چگونه یک نفر را به هم میریزیم...
چند نفر را به جان هم می اندازیم...
چه سرخوردگی یا دلخوری بجای میگذاریم چقدر زخم میزنیم...
حواسمان نیست که ما میگوییم و رها میکنیم و رد میشویم اما یکی ممکن است گیر کند بین کلمه های ما ، بین قضاوت ما ، بین برداشت ما ،
یادمان باشد دلی که می شکنیم ارزان نیست...